ایلیا جونمایلیا جونم، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه و 7 روز سن داره

ایلیا جون هدیه آسمونی

اردو

نفس مامانى امروز 9ارديبهشت قراره از طرف مهدت (کلبه شادى) بريم اردو البته اين سرى با مامانا... جايى هم براتون در نظر گرفته بودن پارک 3راه محموداباد. زندايى سارا و خاله کيميا و عزيز جونم قرار بود بعنوان مىهمان با ما به اين اردو بيان...شب دوشنبه منو زندايى سارا به کمک هم وسايل مورد نيازو جمع کرديم و واسه ناهار فردا لوبيا پلو به همراه کباب ترش درست کرديم ...صبح روز 3شنبه ساعت9:30 همه تو حياط مهد جمع شديم و منتظر اتوبوس مونديم تو هم تو اين فاصله کمى با دوستات بازى کردى الهى من فدات بشم عزيز دلم امان از اين شيطونيات انقد محکم تاب ميخوردى که يهو خوردى زمين يکم لباى خوشملت خون اومد که زياد عميق نبود زخمش ... دوباره به بازيت ادامه دادى اصلا حرف گوش ن...
31 ارديبهشت 1393

دريا

  سلام نفس مامان  ....شنبه 6ارديبهشت 92بود من وزندايى سارا تو خونه اقاجون نشسته بوديم توهم تو کوچه مشغول بازى بودى عزىز جونم تو کوچه کنارت بود تا مراقبت باشه عزيز دلم يهو دايى جون اومد تو با ديدنش خيلى خوشحال شدى و بسمت ماشينش دويدى و ازش پول گرفتى رفتى مغازه کلى خوراکى واسه خودت خريدى بعد دايى جون پيشنهاد داد که بريم بيرون يکم بگرديم تو که عاشق بيرون رفتن بودى از پىشنهادش استقبال کردى با عجله حاضر شديم و راه افتاديم منو تو زندايى سارا رفتيم دنبال زندايى زهرا و اجى فاطمه از اونجا باهم رفتيم پارک  3راه محموداباد تا ببينيم چه جور جاييه اخه قرار بود از طرف مهد ببرنتون اونجا اردو...جاى خوبى بود وقتى از پارک ديدن کرديم رفتيم کنار...
30 ارديبهشت 1393
1